کد تولیدات موسسه: 201
تاریخ: سه شنبه دوم بهمن ماه 1397
در این برنامه نقاشی یک سرباز توسط استاد صبوری آموزش داده می شود
مگر این مرد پیامبر است؟
سواران به مدینه نزدیک می شدند. «بغا» سردار ترک سپاه خلیفه عباسی، بر اسب تنومندی نشسته بود و با غرور سربازانش را به چهره ای خشن با ابروهای پهن و سبیلهای برگشته داشت، راست بر اسب نشسته بود و با حرکت آرام اسب شانه هایش تکان می خورد. سربازان مسلح در صفی طولانی، پشت سر او راه می پیمودند. در چهره جدی و مصمم «بغا» هیچ احساسی نبود.
طرف دروازه شهر مدینه می برد.او مثل مجسمه ای سنگی و بی روح،به شهر مدینه که از دوردست پیدا بودشده بود. اما در ذهنش به مأموریتی که خلیفه به او داده بود فکر میکرد. باید هر چه زودتر وارد مدینه می شد و گروهی از اعراب فراری را دستگیر میکرد.
اسب های خسته آرام پیش می رفتند و سواران غبارآلود را به همراه خود می بردند. از کنار باغهای سر سبز مدینه که گذشتند، دروازه شهر آشکار شد. نزدیک دروازه با عده ای سوار روبرو شد. «بنا، قرمان توقف داد.سپاه از حرکت ماند. اسب ها شبههکشیدند و سربازان شمشیرها را از غلاف بیرون آوردند. «بغا» به مردی خوش سیما که مقابل آن گروه بود نگاه کرد. مرد لباس سفید بلندی به تن داشت و دستاری سبز بر سر بسته بود.
چند نفر همراه او بودند. اما هیچ کدام مسلح نبودند. «بغا، پی برد که آنها قصد جنگ ندارند. به افرادش دستور داد شمشیرها را غلاف کنند. مرد سپید پوش سوار بر اسب جلو آمد و مؤدبانه سلام کرد. بعد چند کلمه به زبان ترکی با بنا حرف زد. همراهان مرد سفید پوش با تعجب به هم نگاه کردند. یکی از آنها به دیگران گفت: - عجب است. امام هادی با آن سردار ترک به زبان خودش سخن
میگوید. ناگهان سردار ترک از اسب پیاده شد. به طرف امام هادی آمد. مقابل اسب امام خم شد و پای اسب را بوسید.
دو گروه از دیدن آن صحنه متعجب شدند. افراد «بغا» با حالتی عجیب به هم نگاه میکردند و با نگاهشان از هم می پرسیدند که موضوع چیست ؟ آن مرد عرب کیست که سردار بزرگ آنها مقابل او خم شد؟ هیچ کس پاسخی نداشت.
«سربازان بغا» هرگز ندیده بودند که فرمانده شان مقابل کسی به جزخلیفه تعظیم کند، چه رسد به آنکه پای اسب کسی را ببوسد .
یاران امام نیز هنوز شگفت زده بودند. ابوهاشم، یکی از یاران امام هادی ﷺ به طرف «بغا» رفت و پرسید:
- مگر ایشان به تو چه گفت که این طور دگرگون شدی؟
«بغا» که هنوز نگاهش به امام هادی بود، گفت:
- مگر این مرد پیامبر است؟
- نه، چرا این سؤال را می پرسی؟
او مرا به اسمی صدا زد که در خردسالی و در سرزمین ترک به آن نام خوانده می شدم، تا این لحظه هیچ کسی از آن اسم اطلاع نداشت.
مرد لبخندی زد و گفت:
- ایشان پیامبر نیست، فرزند پیامبر است.
«بغا» نگاهی دوستانه به ابوهاشم کرد. بعد نگاهش را به چهره نورانی امام دوخت و لبخند زد. چهره «بغا» تغییر کرده بود و
دیگر آن حالت خشک و بی روح که او را مثل مجسمه نشان می داد در چهره اش نبود. وقتی امام هادی و یارانش از آن جا رفتند،
«بغا» هنوز ایستاده بود و لبخند بر لب داشت، بعد ناگهان به یاد مأموریت خود افتاد. دوباره حالت چهره اش تغییر کرد. سوار بر
اسب شد و یا سربازانش به طرف مدینه تاخت،
کد تخفیف برای خرید محصولات
بازدید از مجموعه تفریحی دانادل واقع در مجموعه فرهنگی شهید چمران 1400
ماکت اولیه و خام محصولات موسسه فرهنگی رسول مهر
طرح بهار تا بهار (مجازی) 1399
طرح یاران ولایت (مجازی) تابستان 1399
برگزاری طرح یاران ولایت پنها تهران تابستان 1398
برگزاری فعالیت های فرهنگی ششماهه اول سال 1398 در مجتمع سپید کنار بندر انزلی