بچه های آفتاب برنامه بیستم

کد تولیدات موسسه: 113

تاریخ: شنبه< سينزدهم شهريور ماه 1395

مناسبت : ایام ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها/موضوع : همکاری/هنر دستان من : ستاره/قصه و نقاشی : غذای دسته جمعی/دانشمندان بزرگ : پروفسور حسابی

باسمه تعالی

موضوع :همکاری

نویسنده : خانم اکبری

 

 (دو کاغذ بزرگ و چند رنگ گواش که مایع باشد و شش قلمو احتیاج است. یکی از کاغذها همراه دو قلمو و چندتا از رنگها روی میزی کنار تابان قرار دارد و کاغذ و دو قلم دیگر و بقیه رنگها در سمت دیگر است.دو قلم دیگر هم همراه ماهان و تابان است.ماهان مشغول انتخاب چهار کودک برای شرکت در مسابقه نقاشی است)

ماهان:سلام دوستای خوب، حالتون چه طوره؟ حال دوستاتون چه طوره؟

تابان:(مدام از ابتدا نام یکی از بچه ها را تکرار می کند و به تابان می گوید) حسین رو بگو،حسین رو بگو دیگه،دوستمه صداش کن دیگه

تابان):رو به دوربین) سلاااام چه طورین بچه ها؟مثل من پر انرژی هستین؟تا می تونین بپر بپر و بدو بدو کنین تا زود بزرگ شین

ماهان:(سه نفر را انتخاب می کند) دیگه کی....

تابان:بگو دیگه دوستمو چقدر ناز می کنی!

ماهان:حسین آقا شما هم بیا

تابان:حسین حسین تو بیا رو این کاغذ که نزدیک منه،خودم هوات رو دارم

ماهان:(یکی دیگر از بچه ها را کنار دوست تابان یک گروه می کند و دو نفر دیگر را هم گروه دیگر)شما دوتا پس همون میز نزدیک تابان باشین تابان هم کمکتون می کنه. شما هم رو این یکی کاغذ نقاشی کنین منم کمکتون می کنم

تابان:پس من یار این گروه شما هم یار اون گروه.

شعار بچه ها:کمک علاج کاره                        یه دست صدا نداره

(با صدای بلند)دودورو دودو به مسابقات بین المللی نقاشی کمال الملک خوش آمدید. هر چقدر انرژی دارین باهاش دوستاتون رو تشویق کنین.وقتی گفتم سه مسابقه شروع میشه.یک دو سه

(بچه ها مشغول کشیدن نقاشی می شوند)

ماهان:خب چی می خواین بکشین من کمکتون کنم

تابان:حالا چی دارین می کشین؟این چیه؟ حیف اسم مسابقه به این قشنگی نیست؟ لااقل یه ماشینی کوهی گلی چیزی می کشیدین... نه نه نه اه اینو نکش زشت شد که! اینطوری که می بازیم.نخیر شما نقاش بشو نیستین،باید یه فکر دیگه کنم.(با صدای آرام) ببین حسین من این قلمم رو پرت می کنم اون طرف تو مثلا برو بیارش،داری برمی گردی یه لقط بزن به رنگاشون دمر شن رو کاغذ، نقاشیشون قاطی پاطی شه.... بیا پرتش کردم

(اگربچه ها به هیچ وجه نباید درگیر شوند میشود پاراگراف آخر را اینگونه اصلاح کرد که بعد از غرغر های تابان آهسته با خودش می گوید: فهمیدم چیکار کنم.حسین یکمی زود می ترسه.تو کلاس هم همش بچه ها می ترسوندنش.این پلاستیک رو باد می کنم،بعد قلمم رو پرت می کنم اون طرف میگم حسین بیاردش،داره برمی گرده پلاستیک رو می ترکونم تا بترسه و حول شه بخوره به رنگای اون یکی گروه بریزه رو نقاشیشون، حسابی قاطی پاطی بشه.عااالیه عجب فکری کردم.بالاخره من هم گروهیشونم باید بهشون کمک کنم.بذار این پلاستیک رو زیاد باد کنم درشم سفت گره بزنم.خوب شد...

تابان:(قلم را پرتاب می کند وبا صدای بلند) آخ قلمم افتاد! حسین جان میشه قلمم رو بیاری برام؟ (دوباره آرام) برو بیارش دیگه..

ماهان:من الان برات میارم

تابان:نه زحمت نکش!دوستم الان میاره برام

ماهان:نه خودم میارم بذار بچه ها زودتر نقاشیشون رو تموم کنن عقب نیفتن(قلم را به تابان می دهد)بفرمایین

تابان:(با حرص) بده به من. خییییلی زحمت کشیدی ها!من اصلا راضی نبودم

ماهان:(دوباره پیش هم گروهی هایش می نشیند) خب من چی کار کنم

تابان:این دفعه نشد.بذار یه بار دیگه قلمم رو بندازم(قلم را دوباره پرت می کند و با صدای بلند) آخ آخ آخ دوباره قلمم افتاد.ای شیطون. حسین جان میشه قلمم رو بدی.(آهسته) برو بیار فقط زود معطل نکن

ماهان:نمی خواد حسین جان خودم میارم براش. معلوم نیست این تابان امروز چش شده؟

تابان:تقصیر من نیست که،شما زحمتت میشه،خسته میشی اینقدر بشین و پاشو می کنی.

ماهان:کار سختی نیست که. بیا آوردم.شما بیشتر هواست رو جمع کن

تابان:ای بابا چه گیری افتادیم ها

ماهان:چرا؟؟؟ موضوع چیه؟ من میگم یه چیزی شده اینقدر عجیب شدی

تابان:هیچی مهم نیست،فقط کاسه کوزه مارو بهم ریختی

ماهان:(متعجب)حالت خوبه!!

تابان:من که خوبم،شما چه جوری اینقدر فعالیت می کنی؟! بچه ها خدارو شکر داداش خوبم قلمم رو آورد.دیگه بیاین با هم بقیشو بکشیم(خیلی آرام گرفتاری شدیم ها...(دوباره قلمش را پرت می کند)این قلمه نمی دونم امروز چرا اینجوری میشه! حتما دستم خیسه لیز می خوره. حسییییییین جاان میشه قلمم رو بدی؟

ماهان:(قلم خودش را به تابان می دهد)بیا اصلا نمی خواد با اون قلم بکشی. با قلم من بکش.اونو من برمی دارم

تابان:نهههه شما بی خیال نمی شی! می ذاری با اعصاب راحت یه نقاشی بکشیم؟ کار گروهی می دونی چیه؟ یعنی همین کاری که شما کردی.هرچی نقشه کشیدم خراب کردی

ماهان:نقاشی می کشی یا نقشه؟ بهتره به جای این کارا کمک کنی نقاشی زودتر تموم شه. مگه نمی خوای هم گروهیات برنده شن؟

تابان:نه من می خوام ببینم شما داوری؟؟؟؟ یعنی وسط این همه فعالیت،زمانم نگه داشتی؟! عجب!!! تو خونه یه لیوان آب می خوای جابه جا کنی یه روز طول میکشه. حالا ببین امروز عین فنر این ور و اون ور می پری

ماهان:تو یه فکرایی تو سرته، فقط خدا کنه فکرای خوبی باشه

تابان:معلومه که خوبه.یعنی خوب بوووود.حالا که شما خرابش کردی.می خواستم به دوستام کمک کنم. اصلا گوشت رو بیار تا بهت بگم(در گوش ماهان) ببین من این قلمم رو پرت می کنم.....

ماهان:چشمم روشن!حالا دیگه نقشه می کشین نقاشی دوستاتون رو خراب کنین!

تابان:نهههه نقشه رو من کشیدم ،حسین اجراش می کنه، سهیل هم تو مدت انجام نقشه نقاشی می کشه تا عقب نمونیم.این طوری با کمک هم برنده میشیم. یه کار گروهی بی عیب و نقص،البته قبل از این که شما گروه رو ازهم بپاشی

ماهان:واقعا که این کار آفرین داره!!!! چقدرم با افتخار تعریف می کنی

تابان:(با همراهی بچه ها) آفرین    صدآفرین      هزار و سیصد آفرین         گروه خوب و نازنین             فرشته روی زمین       یواش برو نخوری زمین               از پله های زیر زمین .........

ماهان:چقدرهم ذوق می کنی؟! به جای این که باهم سعی کنین یه نقاشی خوب و عالی بکشین،نقاشی دوستاتون رو خراب کردن به نظرت درسته؟

تابان:قرار بود درست شه،الان که به دست شما خراب شد.ولی فکر خیلی خوبی بود

ماهان:نمی شد یه فکر دیگه بکنی؟مثلا....

تابان:(وسط حرف ماهان می پرد) مثلا بیام پیش گروه شما به عنوان دوست بشینم بعد هم نقاشیتون رو زشت کنم.

ماهان:نه منظورم اینه که شما اینقدر زرنگی و همه کارها رو تند تند انجام میدی،کمکشون کنی که زودتر نقاشی شون رو بکشن

تابان:نه نمی تونستم یه کار دیگه بگو

ماهان:چرا؟

تابان:آخه من که نقاشیم خوب نیست

ماهان:پس اونا چیه چسبوندی به دیوار اتاقت؟خیلی هم قشنگن

تابان:اونا رو اتفاقی کشیدم تازه خیلی هم قشنگ نیستن

ماهان:خب کمکشون رنگ می کردی.رنگ کردن که دیگه بلدی؟!

تابان:نه اینم نمی تونستم یه کار دیگه بگو!

ماهان:رنگ کردن چه ایرادی داره؟

تابان:آخه یه وقت خدایی نکرده رنگ می ریخت رو لباسم کثیف میشد؟

ماهان:اصلا میدونی خوبی همکاری چیه؟ اینه که آدم می تونه یه عالمه کار که خودش تنهایی نمی تونسته انجام بده رو انجام بده. همه ما آدما یه سری کارهارو می تونیم یا بلدیم انجام بدیم،یه کارایی رو هم نه.اگه همه با هم باشیم، با کمک هم می تونیم خیلی از کارایی رو که تنهایی توان انجامش رو نداریم انجام بدیم،تازه از کنار هم بودن هم لذت ببریم.مثلا شما می تونستی خیلی راحت از دوستات نقاشی یاد بگیری

تابان:وقتی که با هم هستیم                        دنیا تو دستای ماست

      دنیای بی انتها                                کوچیکه چون که تنهاست

بچه ها:ما با همیم همیشه                          تنها باشیم نمی شه

تابان:وقتی که با هم هستیم                        قوی و پر زور می شیم

      دست همو می گیریم                        از سختی ها دور می شیم

بچه ها:ما با همیم همیشه                         تنها باشیم نمی شه

تابان:وقتی که با هم هستیم                       نابغه ایم باهوشیم

      لباس علم و دانش                           رو تن هم می پوشیم

بچه ها:ما با همیم همیشه                         تنها باشیم نمی شه

تابان:وقتی که با هم هستیم                       هم شادیم هم می خندیم

      با کمک همدیگه                            درو رو غم می بندیم

بچه ها:ما با همیم همیشه                        تنها باشیم نمی شه

تابان:وقتی که با هم هستیم                      هر مشکلی آسونه

      قطار دوستی میره                         هیچ کسی جا نمونه

بچه ها:ما با همیم همیشه                        تنها باشیم نمی شه

ماهان:شما قصه آش سنگ رو شنیدی؟

تابان:آش سنگ؟؟؟؟ مگه با سنگ هم میشه آش درست کرد؟یه چیزی میگی ها!!!یعنی آش با سنگ یا آش که توش سنگه؟

ماهان:می خوای برات تعریف کنم بفهمی چیه؟

تابان:بگو ببینم چیه؟

(سه نقاشی از:یکی بیابان  و روستایی که از دور معلوم است،یکی دیگر خانه های روستایی و چاه آب و مرد روستایی که جلوی در یکی از خانه ها نشسته و آخری اهالی روستا که جلویشان یک دیگ بزرگ روی آتش قرار دارد روی فوم یا یونولیت چسبانده شود. نقاشی یک مرد هم جداگانه در حالی که چوبی از پشت به آن متصل است تا در همه منظره ها متحرک باشد تهیه شود)

ماهان:یه روزی تو زمان های خیلی دور یه مسافری که توی بیابون گم شده بود گرسنه و تشنه دنبال یه آبادی می گشت تا زنده بمونه. یه دفعه از دور یه روستا رو دید با همه جونی که تو تنش مونده بود به طرف روستا دوید. وقتی به اونجا رسید یه چاه آب دید و تا می تونست آب خورد،بعد هم برای یکی از اهالی روستا قصه گم شدنش رو تعریف کرد و ازش یکم غذا خواست تا سیر بشه.

مرد روستایی بهش گفت که امسال ملخ ها به زمین های کشاورزی شون حمله کردن و همه محصولشون رو از بین بردن.اهالی روستا همه گرسنه اند خودشون هم هیچ غذایی برای خوردن ندارن.هر کسی تنها و بی جون یه گوشه افتاده و منتظره تا یا یه معجزه بشه و نجات پیدا کنه یا از گرسنگی بمیره.

مسافر خیلی ناراحت شد،آخه شکمش از گرسنگی به دنده هاش چسبیده بود و قار و قورش به هوا رفته بود.با خودش گفت این طوری که همه مون از گرسنگی می میریم.باید یه فکری بکنم.بعد از چند دقیقه فریاد زد:فهمیدم فهمیدم،من یه غذایی بلدم که همه مون رو سیر می کنه و بجز یه قابلمه بزرگ پر از آب و هیزم و یه تیکه سنگ دیگه هیچ چیزی لازم نداره.اسمش هم آش سنگه.برو همه ده رو خبر کن که امروز یه ناهار خوشمزه داریم.بگو همه تو میدون اصلی شهر جمع بشن.

مرد روستایی خیلی تعجب کرد،آخه نمی تونست حرفای مرد رو باور کنه.اما اینقدر گرسنه بود که دلش می خواست حرفای مسافر درست باشه.با خودش گفت شاید هم این مرد بتونه مارو از این وضعیت نجات بده

چند دقیقه بعد همه روستا با چشم های منتظر و متعجب تو میدون اصلی شهر دور یه قابلمه غذا که توش یه سنگ قل قل می کرد،جمع شده بودن.مسافر در قابلمه رو باز کرد و خوب آش رو بهم زد و بعد یکم ازش چشید.همه با دهن های باز در حالی که آب از لب و لوچه شون آویزون بود به مرد خیره شده بودن.یکی از اهالی آب دهنش رو با زور قورت داد و گفت:چه مزه ایه؟

تابان:اه اه آش سنگ! من که سیرم نمی خورم. کسی برا من نریزه.هر کی می خواد می تونه کاسه آش منم بخوره

ماهان:حالا بذار بقیش رو بگم اگه هوس نکردی

مسافر گفت:خیییلی خوش مزه است،فقط اگه یکم نخود و لوبیا داشتیم دیگه عاااالی می شد.یکی از اهالی گفت من یکم نخود دارم،یه نفر دیگه هم گفت که لوبیا داره و با عجله رفتن نخود و لوبیا رو آوردن و توی آش ریختن.آش همین طور قل قل می کرد و صدای قار و قور شکم ها هم بلند و بلند تر می شد.بعد از چند دقیقه مرد مسافر دوباره آش رو چشید و گفت:به به واقعا که خوش مزه است.فقط اگه یکم سبزی و یکم نمک هم بهش بزنیم دیگه بی نظیر میشه

دو نفر از اهالی گفتن که سبزی و نمک دارن و رفتن آوردن و ریختن داخل آش.همین طور یکی یکی اهالی از توی خونه هاشون هر چیزی که مسافر می گفت که برای آش نیازه رو می آوردن.حالا دیگه بوی آش کل روستا روبرداشته بود و اهالی کاسه های غذاشون رو توی دستشون گرفته بودن و لحظه شماری می کردن تا آش آماده بشه و بتونن بخورنش.

مسافر برای آخرین بار آش رو چشید و گفت:آهان حالا شد آش سنگ واقعی.حالا کاسه هاتون رو بیارین تا براتون آش بریزم.چند دقیقه بعد مردم با اشتها مشغول آش خوردن بودن و مدام می گفتن:عجیبه!ما نمی دونستیم آش به این خوشمزگی فقط با یه تیکه سنگ درست میشه.چقدر گرسنگی کشیدیم.

مرد مسافر که حالا سیر سیر شده بود، سنگ رو از ته قابلمه برداشت و خوب شستش و به مردم ده داد و گفت:از این به بعد هر وقت همه گرسنه بودین با این سنگ آش درست کنین. این طوری دیگه هیچ وقت گرسنه نمی مونین.

تابان:اااااههههه!!!!! چقدر جالب.

ماهان:اونا چون با هم نبودن گرسنه موندن. وقتی با هم بودن سیر شدن

تابان:منم با حسین و سهیل دوستم و می خوایم با هم تو مسابقه برنده بشیم.ما همیشه با هم برنده ایم

ماهان:بله کسی بازنده است که همیشه تنهاست.بچه های خوب مراقب همدیگه باشین ما وقتی کنار همیم آدمیم.خداحافظ

تابان:دوستتون دارم دوستای خوبم. می خوام کلی چیز خوب و مفید ازتون یاد بگیرم. خداحافظ

 

مسابقه:

مسابقه از چند گروه دو نفری تشکیل می شود که همزمان با هم مسابقه دوی دو نفری انجام می دهند.دو نفر در حالی که دستشان را به پشت برده اند رو بروی هم روی نقطه شروع می ایستند.با شروع مسابقه یک توپ بسکتبال یا هر توپ سفت دیگری را بینشان می گذارند و دو نفری بدون اینکه توپ بیفتد خود را به خط پایان می رسانند. هر گروهی که زودتر به خط پایان برسد برنده است.

ارسال نظر