بچه های آفتاب برنامه بیست و نهم

کد تولیدات موسسه: 122

تاریخ: شنبه< پانزدهم آبان ماه 1395

مناسبت : ایام شهادت امام مجتبی علیه السلام/موضوع : دست و دلبازی/هنر دستان من : پرنده/قصه و نقاشی : داستان شهادت امام رضا علیه السلام

به نام خدا

موضوع : دست و دل بازی

نویسنده : خانم اکبری

ماهان:سلام به آقا پسا و دختر خانومای خوب و مهربون.حال شما چه طوره؟

تابان:هه هه هه ...(نفس نفس زنان باعجله رد می شود)

ماهان:تابان کجا میری؟ به بچه ها سلام نمی کنی؟

تابان:سلام به به حالتون خوبه؟   یه باره یا ده باره            سلام دوستی میاره                                                      حالا همه باهم بگین      

بچه ها:یه باره دوباره                سلام دوستی میاره

      خب دیگه من با اجازتون یه دقیقه برم، یه کاری دارم انجامش بدم زودی میام

ماهان: باشه تا شما میای من با بچه ها صحبت می کنم

تابان:فقط هواست باشه دوستای منو ناراحت نکنی. یه وقت حرف ناجور از دهنت نپره آبرو ریزی کنی

ماهان:اوه چه با شخصیت. باشه هواسم هست. شما به کارت برس

(تابان پشت میز می رود) پس من رفتم

ماهان:(روبه بچه ها)هرکی امروز برای مامان یا بابا یا دوستاش یه کاری کرده دستش رو ببره بالا

بچه ها:

ماهان:آفرین ... (تابان درحالی که یک کت و شال گردن روی سرش افتاده و یک جفت کفش و یک کیف اداری همراهش است از سمت دیگر رد می شود) تابان بازداری کجا میری؟ اینا چیه دستت؟احیانا لباسای من نیست؟

تابان:نه الان!

ماهان:(یکی یکی وسایلش را از تابان می گیرد)چرا این کتمه، اینم شال گردنمه،اینم کفشمه.اون چیه تو اون دستت؟

تابان:کدوم؟

ماهان:اون، اونو میگم. بده ... کیفم رو برا چی برداشتی؟

تابان:حالا من هی می گم اینا دیگه مال شما نیست،باز بگو مال منه

ماهان:چرا داداش اینا مال منه.ببین آه (موبایل و کیف پولش را از جیب کتش در می آورد و کارت شناساییش را به تابان نشان می دهد) این گوشین، اینم کیف پولم، اینم بیا ببین کارتم با اسم خودم

تابان:قبلا مال تو بوده،حالا مال کس دیگه است

ماهان:کی؟

تابان:من الان که داشتم می اومدم یه پسر جوون رو دیدم، باغبون خونه بغلی بود. خسته و کوفته نشسته بود کنار دیوار همه لباساش هم کهنه بود،گل خالی

ماهان:باغبونی خیلی شغل خوبیه.آدم همش با گل و گیاه سرو کار داره و کلی روحیه اش عوض میشه. اونا هم حتما لباسای کارش بوده.چون کارش با خاک و گل و تیغ گله لباساش زود به زود خراب میشه

تابان:خلاصه دلم خیلی براش سوخت.گفتم ما چندتا لباس داریم که لازم نداریم.یه گوشه افتاده همین طوری الکی داره می پوسه. صبر کنه برم تو مدرسه براش بیارم

ماهان:آفرین چه پسر فهمیده ای!کمک کردن به دیگران خیلی کار خوبیه.اونوقت همه اینا رو با هرچی توشه بدون اینکه به من بگی داشتی میدادی بره؟!

تابان:آره دیگه،مال منوو تو نداره که!!!.تا رسیدی اینارو درآوردی انداختی یه گوشه.حتما لازمش نداری!همه لباسای تنت که سالمه،الانم جات گرم و نرمه.این لباسا به چه دردت می خوره؟(لباسها را دوباره برمی دارد)من با اجازه اینارو بردارم ببرم

ماهان: کجا؟ (هول می شود و سریع تابان را می گیرد)اول باید...به مامان بابا بگیم.کفش....کفشم رو نبر

تابان:بهونه بهتر از این پیدا نکردی؟! خیلی خسیسی!آدم باید یه ذره دست بده داشته باشه.اینقدر نباید وسایلش به جونش بسته باشه.حالا یه روز بی کفش بری خونه چیزیت میشه؟

ماهان:منظورت دقیقا اینه که از اینجا تا خونه پا برهنه برم!!!!!

تابان:اینقدر نازنازی نباش دیگه. یه روز که چیزیت نمی شه.اینا که بالاخره قراره کهنه بشه بریزیشون دور،تا هنوز سالمه بده یه نفر که بیشتر لازمش داره ازش استفاده کنه یه کار خوبم انجام داده باشی

شعار بچه ها:چیزی می مونه از جهان                 که بخشیدیم به دیگران

ماهان: کیفمو کجا می بری؟کیف مدرسه که به درد باغبونی نمی خوره، کاغذامو که دیگه مطمئنم لازم نداره

تابان:کیفت که جاداره معلومه ....لوازم کارش رو می ریزه توش.کاغذهاتم هروقت سردش شد می سوزونه

ماهان:نه دیگه. اینا خلاصه درسای کلاسمه که با زحمت موقع درس استاد نوشتمشون.برا امتحان لازمشون دارم.تازه امروز از روش چند تا کپی گرفتم گذاشتم تو کیف که فردا ببرم کلاس به هر کدوم از هم کلاسیام که می خواد بدم برا امتحان بخوندشون.تازه باغبونا وقتی سردشون میشه برگ و چوب های خشک رو می سوزونن.نه کاغذای با ارزش منو

تابان:یه طوری میگه با ارزش آدم فکر می کنه گنجی چیزیه.چهارتا تیکه کاغذ پاره است دیگه

ماهان:من یه راه بهتر سراغ دارم.صبر کن الان یه زنگ به مامان بزنم اجازه بگیرم،ببینم اگه مشکل نداشت، ناهار دعوتش کن خونه،میریم هم یه ناهار باهم می خوریم هم هر چی لازم داره بهش میدیم.هرکاری هم بتونیم براش انجام میدیم

تابان:اووووه. هفت خوان رستمه مگه!این همه مرحله نداره اینقدر سخت نگیر.ولی دلت نشکنه،فکر بدی نیست

ماهان:(یک ساندویچ را از کیفش بیرون می آورد) بیا این ساندویچ رو نگه دار زنگ زدم،ببر بده بهش وایسا کنارش تا منم حاضر بشم و بیام

تابان:نه آخه این ناهارمونه، گشنه می مونیم

ماهان:عیبی نداره می ریم خونه یه چیزی می خوریم

تابان:باشه پس من رفتم بگم بهش

ماهان:نه آخه هنوز که از مامان نپرسیدم!

تابان:من که می دونم مامان مشکل نداره.تا من تو مسیرم بپرس خبرم کن(پشت میز می رود)

ماهان:(به بچه ها)بچه ها من یه زنگ بزنم به مامانم(تلفنش را در می آورد)

تابان:(وارد صحنه می شود)

ماهان:چی شد پس، اومدی؟

تابان:آخه صبر نکرد رفته بود

ماهان:چرا

تابان:کلی اصرارش کردم صبر کنه ولی هی میگفت من چند دقیقه اینجا نشستم خستگیم در بره.عجله دارم زودی باید برم.هی هم تشکر می کرد می گفت اینا که می بینی کهنه است،لباس کارمه.لباسای خودم که اینطوری نیست.ولی من که حرفش رو باور نکردم.دستش رو سفت کشیدم آوردمش تو مدرسه ،به بابای مدرسه هم سپردم مواظبش باشه در نره.بابای مدرسه یه لحظه هواسش پرت شده تندی فرار کرده

ماهان:مگه دزد گرفته بودی؟ بنده خدا حتما خیلی دیرش شده بوده.مگه نمیگی باغبون همسایه بود،خب می ذاشتی بره اذیتش نمی کردی بعدا باز می دیدیمش

تابان:برا شما که بد نشد.بالاخره کفش و کیف و کت و... همه چیزت سر جاشه

ماهان:شما اینجوری فکر کن.ولی امروز من خیلی متعجب و خوشحال شدم. اصلا فکر نمی کردم اینقدر برای کمک کردن به دیگران مشتاق باشی.هر کمکی از دستت بر بیاد برای بقیه انجام بدی

تابان:بله من همچین آدمی هستم.هی نمی گم این فقط مال منه مال هیچکس دیگه هم نیست

ماهان:خدای خوب و بی نظیر                      صاحب دریا و کویر

        داده به هرکدام ما                             گنجینه ای بی انتها

       چطور خدا راضی میشه؟                   بچه ها:وقتی آدم شبیش بشه

ماهان:گنج یه عده دانشه                           یکی دیگه ثروتشه

      یکی خوش اخلاق و صبور                 اون یکی پر قوت و زور

      چطور خدا راضی میشه؟                   بچه ها:وقتی آدم شبیش بشه

ماهان:تو دنیا ازهرچی داره                      یکمیشو لازم داره

       باقیش برای بخششه                        ندی بره هدر میشه

       چطور خدا راضی میشه؟                 بچه ها:وقتی آدم شبیش بشه

ماهان:حالا شما که مال منه مال توئه نداری،به من یاد بده ببینم چه کار کنم شبیه شما بشم.اصلا چطوری هرکاری از دستم برمیاد برای دیگران انجام بدم

تابان:(با حالت غرور )چه کاری؟.اووووم الان که ذهنم مشغوله،حالم هم اصلا خوش نیست.ولی چون خیلی اصرار داری بپرس به کی،من بگم چه کاری می تونی انجام بدی

ماهان:مثلا اگه دوستم درسش ضعیفه

تابان:معلومه باهاش درس کار می کنی تا قوی بشه

ماهان:اگه سرم شلوغ باشه

تابان:ناز نمی کنی. از کارای کم اهمیتت بگذر به دوستت کمک کن

ماهان:اگه حوصله نداشتم پسر کوچیکه همسایه از سر و روم می رفت بالا

تابان:چیزی ازت کم نمیشه یکم با بچه بازی کن دلش خوش باشه

ماهان:حالا اگه ببینی بابا از سرکار اومده خسته است

تابان:یه بالش براش میاری،سروصدا نمی کنی که خوب استراحت کنه

ماهان:اگه تو خیابون ببینی کسی احتیاج به کمک داره

تابان:برو کمکش کن

ماهان:اگه مهمون اومد خونمون دستش خورد یه ظرف شکست

تابان:سریع جمش می کنی بعد هم میگی عیبی نداره چیز شکستنی مال شکستنه

ماهان:اگه بچه مهمون از ماشین بزرگت که خیلی دوسش داری خوشش اومد

تابان:میدم یه چند دقیقه باهاش بازی کنه

ماهان:اگه هواسش نبود چرخ ماشینت شکست

تابان:خب اون موقع دیگه می تونی حسابی باهاش دعوا کنی شایدم یه کتک کاری مفصل باهاش بکنی

ماهان:ا !!!!! چرا بحث اسباب بازی شد یهویی نظرت تغییر کرد؟

تابان:این کارو می کنی تا یاد بگیره دفعه بعد اسباب بازیه مردم رو خراب نکنه

چیزی که قراره خراب شه خراب میشه.حالا یا بچه مهمون خرابش می کنه یا خودت

تابان:نه من که اصلا محکم با ماشینم بازی نمی کنم

ماهان:هرچیزی ممکنه خراب شه. لباس پاره میشه، پول خرج میشه، ماشین کهنه میشه،شکستنی میشکنه،پوسیدنی می پوسه،علم یا مهارت قدیمی میشه،وقت می گذره. (به بچه ها)کی میاد کمک من؟

 (دو نفر از بچه ها را انتخاب می کند.روی میز یک گلدان گل و یک سطل آشغال کوچک قرار می دهد و بچه ها جلوی میز می ایستند) بچه ها انگشتاتون روبه هم بچسبونین و دستتون رو مثل کاسه کنین(یکی از بچه ها دستش را روی گلدان نگه می دارد و دیگری روی ظرف آشغال. سپس در دستشان آب می ریزد مقداری از آب از دستشان می ریزد) می بینین همه آب رو نمی شه تو دست نگه داشت یه مقدارش می ریزه.حالا اگه باهاش یه گل تشنه سیراب بشه بهتره یا همش بره تو سطل آشغال؟

بچه ها:

 همه چیزایی که داریم رو نمی تونیم پیش خودمون نگه داریم پس چه بهتر که اگه از دستمون میره هدر نره ازش یه نفر استفاده کنه.

ماهان(به بچه ها) حالا آبی که تو دست می مونه چی.اگه سفت نگه داریم که اصلا نریزه آب همینجوری می مونه تو دستمون و آبی هم که یکجا بی حرکت بمونه چی میشه؟

تابان:میشه مرداب.گندیده بو گندو

ماهان: بچه ها میاین به هم قول بدیم که نسبت به هم بی تفاوت نباشیم واز دل و جون برای هم مایه بذاریم؟ یا حداقل به قول یه آدم خیلی خیلی خوب:اگه کمکی نمی کنیم با اخلاق خوبمون دل اطرافیانمون رو شاد کنیم.

ماهان:بچه های خوب حالا دیگه وقت خداحافظیه خداکنه که قلب همه آدم ها یه کوچولو برای همدیگه هم بتپه

تابان: ما بچه ها با اینکه قلبمون کوچیکه ولی مطمئنا هواسمون به هم دیگه هست.مواظب همدیگه باشین .خداحافظ

 

مسابقه:

از بچه ها بخواهند روی تخته با چشم بسته نقاشی بکشند

ارسال نظر