بچه های آفتاب برنامه سی و چهارم

کد تولیدات موسسه: 127

تاریخ: شنبه< بيستم آذر ماه 1395

موضوع : لجبازی/هنر دستان من : حوض/مسابقه/قصه و نقاشی : مادر نصرانی/دانشمندان بزرگ : حکیم عمر خیام

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع برنامه : لجبازی

نویسنده : خانم شکیبا

مجری وارد  صحنه می شود و بلند به بچه ها می گوید : سلااااام و بچه ها جوابش را می دهند  .عروسک  اما گوشه ای نشسته است و آرام سرفه میکند. مجری می رود سمتش و بلند سلام میکند و می خواهد با او روبوسی کند ،عروسک اما خودش را عقب می کشد و بلند بلند سرفه می کند و بین سرفه هایش  بریده بریده می گوید: نه نه ،(صدای سرفه) من سرما خوردم ،یه سرمای خیلی خیلی بزرگ (سرفه) معلم بهداشت مدرسه مون گفته اگر با کسی رو بوسی کنم ، یا باهاش دست بدم ، مریضش میکنم ،اونم یکی دیگه رو مریض میکنه وهی همینطوری همه مریض میشن!(به مجری میگه می خوای مریضت کنم؟)

آقای مجری سریع از عروسک فاصله میگیرد و میگوید: واااای راس میگه بچه ها ! مریضی خیلی فضوله ، دوست داره تو همه خونه ها بره و سرک بکشه .برای همین هی تند تند از تن این آدم می پره تو تن اون یکی آدم. بازم میره سراغ یه آدم دیگه اصلانم خسته نمیشه .

مجری می نشیند رو به بچه ها و با آنها احوالپرسی می کند و می گوید: "خوب بچه ها چه حال چه خبر ؟ خوبید خوش میگذره بهتون اینجا؟ "

بعد یکدفعه بیین حرفهایش بر می گردد سمت عروسک و می پرسد : "راستی تو این گرما تو سرما از کجا آوردی خوردی؟ نه راستشو بگو از کجا آوردی ؟"

مجری می دود سمت عروسک و عروسک فرار میکند و هر دو دور میز می گردند و بچه ها هم تشویقشان میکنند ،اما عروسک عاقبت سرفه اش می گیرد و می نشیند و به مجری میگوید :"باشه تسلیم ! حالا میگم سرما از کجا آوردم، عروسک نفس عمیقی میکشد و صدایش را صاف می کند و(مثل قصه گوهامیگوید):

" جونم براتون بگه ،دیروز صبح جمعه ،دیدیم تعطیلیه و هوا خوبه بخاطر همین با بابام رفتیم کوه .اولش فقط یه کم رفتیم بالا اما چون هوا خیلی خوشبو وخنک بود بازم رفتیم بالاتر،نمیدونی ماهان گلها درآمده بودند و سبزه های دامنه کوه همینطوری سبز سبز جونه زده بودن و خوشگل شده بودن ،ما هم هی نفس عمیق کشیدیم ،هی عمیق نفس کشیدیم وهی رفتیم بالاتر،هوا هرچی تمیزتر می شد،خنک ترم می شد من هم هی میدویدم و می رفتم بالاتر .بابام هی میگفت صبر کنم و اما من می رفتم و گوش نمیدادم .وااای هوا اینقدره خوببب بود که نگووووو(عروسک سرفه میکند)منهم  دلم می خواست برم تا برسم به نوک قله .به خاطر همینم رفتم و بابا هم پشت سرم اومد . بابا توی کیف کول پشتیش ،لباس گرم آورده بود برام  اما من نپوشیدم!آخه مگه من بچه ام که سردم بشه؟؟نه بچه ام شما بگین؟ آخه تو تابستان دیگه کی کاپشن می پوشه ؟!نه شما بگین آدمو مسخره نمیکنن؟!

هیچی دیگه هی رفتیم بالاتر تا اینکه پاهامون درد ش دراومد ،دلامونم دیگه از گشنگی قل قلی می رفت ودستامون دیگه از سرما جیز جیز می کرد ونفس عمیق که میکشیدم تا ته ته گلوم وته دلمم یخ میزد(عروسک شروع میکند لرزیدن و دندانهایش را از سرما به هم زدن) مجری هم نفس عمیقی می کشد و میگوید:وای خوش به حالتون !من خیلی وقته که نرفتم کوه! شماها چی بچه ها آخرین بار کی رفتین کوه ؟اسم کوهیو که رفتین بلدین؟

بچه ها وارد سوال و جواب شده و هر کدام اسم کوهها و شهرهایی را که رفته اند میگویند و در این مورد صحبت میکنند .همین زمان  و بعد از صحبت بچه ها عروسک دوباره شروع میکند به لرزیدن و سرفه کردن ،مجری دوباره متوجه او می شود و می پرسد :ای بابا باز چی شده؟ چرا لرز کردی؟

عروسک میگوید:آخه شما منو وسط قصه گفتن بالای کوه ول کردی ،بعد اومدی از بچه ها می پرسی تا حالا رفتن کوههههههه؟

مجری سرش را تکان می دهد و میگوید:آقا ببخشید بگو ،بقیه قصه اتو بگو"

عروسک ادامه میدهد: هیچی دیگه خیلی که سردمون شد اومدیم پایین.  بابام گفت برم روی کولش و بیارتم پایین تا پاهام که در اومده بود برگرده سرجاش ،اما من گوش نکردم .آخه مگه من بچه ام؟نه شما بگین بچه ام؟!

هیچی دیگه وقتی رسیدیم پای کوه دیگه این من بدبخت!از گشنگی و تشنگی و سرما و پادرد و (عروسک سرفه میکند)داشتم غش می رفتم . دیگه تا برسیم خونه من  رفتم بغل بابایی وخوابم برد . هیچی دیگه وقتی رسیدیم مامانم گفت نهار کوکو سیب زمینی داریم،اما من نباید بخوم چون دارم سرما میخورم اما من دوست نداشتم  حرفشو گوش کنم،آخه مگه من بچه ام؟مامان،گفت  بجاش سوپ بخورم  اما دوست نداشتم!آخه سوپ که نهار نمیشه ،میشه؟

خلاصه کوکو سیب زمینیا رو می ذاشتم روی نون سنگگ روشم یه لایه سس قرمز میریختم اما مزه نمیداد! بعد رفتم سراغ دبه ترشی که مامان بزرگم آورده ، و یه ظرف پر برداشتم.هیچی دیگه جاتون خالی کوکو سیب زمینیا رو می ذاشتم روی نون یه لایه سس قرمز یه لایه ترشی میخوردم (عروسک دوباره سرفه میکند و صدایش کمی میگیرد)

مجری: خب خیلی اشتباه کردی هر چی برات ضرر داشت و بد بوده خوردی، اینم نتیجه اش

عروسک: آره! هی خوردم، کوکو و سس و ترشی و ...... ( هی سرفه می کند.) اونقدر این چیزارو خوردم که اینطوری شدم. ( عروسک شروع به لرزیدن می کند.)

مجری: یک پتو رو دوش عروسک می اندازد؛ رو به بچه ها می گوید : بچه ها به این روحیه که عروسک داشته سیر شده و حالش اینجوری شده چی می گن (مجری برای بدست آوردن جواب از کارت بازی یا بازی با کلمات استفاده می کند.)

مجری : عروسک رو دلداری می دهد و می گوید عیبی ندارد.

 

 

 

مسابقه: لجبازی در مسابقه از کی بپرسم؟

 

 

 

ارسال نظر