بچه های آفتاب برنامه چهل و دوم

کد تولیدات موسسه: 135

تاریخ: شنبه< شانزدهم بهمن ماه 1395

موضوع : مسخره کردن/قصه و نقاشی : پاسخ به بی ادبی

 

موضوع : مسخره کردن

نویسنده : خانم شکیبا

مجری وارد می شود و بلند و با خوشحالی با بچه ها سلام و علیک میکند:

سلام سلام بچه ها

چطور حال شما؟

 کچا بودین نبودین؟

دشت و تماشا بودین؟

بچه ها جواب سلام مجری را با گرمی میدهند و عروسک هم ناگهانی از زیر میز بیرون می پرد و با خوشحالی به بچه ها  و مجری سلام میکند. مجری خوشحال سمت عروسک میرود و می گوید :

"ببینید امروز چی براتون پیدا کردم!ببینید چه کتابی آوردم!کلی زیاد گشتم وگشتم تا بالاخره این کتابو پیداش کردم."

عروسک میگوید:"اسمش چیه حالا؟!

مجری می گوید: "راز گلهای کاغذیِ دره شاهپرکهای سبزِشهرکِ آن طرف آب"

عروسک بلند بلند شروع میکند به خندیدن و می گوید:"چی گفتی؟نه چی چی گفتی؟ یه بار دیگه اسمشو بگو"

مجری  آرامتر می گوید: "راز    گلهای کاغذیِه    دره شاهپرکهای سبزِ  شهرکِ آن طرف آب"

عروسک بازهم بلند بلند می خندد و بچه ها هم اورا همراهی میکنند.

مجری ناراحت می شود و میگوید :برای چی میخندین؟ مگه اسم کتابم چه اشکالی داره ؟ خوب اینم یه اسمه برای خودش!"

عروسک بین خنده هایش میگوید:"یه اسمه آقای مجری؟ یه اسم ؟ شما به این میگین یکی؟!این که یه اتوبوس می خواد جمعش بکنه " و دوباره بلند بلند می خندد.

مجری ناراحت و اخمو گوشه ای می نشیند و میگوید :"ای بابا! خوب هراسمی یه مدلی داره! یکی بلنده یکی کوتاهه ! یکی آسونه یکی سخت! تازه مهم که اسم کتاب نیست ٰ،مهم نوشته های توی کتابه ! مهم اینه که ما از خوند ن این قصه خوشحال بشیم و چیزای خوب یاد بگیریم"

عروسک میگوید:خوب بله! حالا داستانش چیه؟

مجری با ذوق و خوشحالی تعریف میکند که: ماجراش قصه یه شهریه که اونطرفه آبه! مردم این شهرک موقع حرف زدن بجای ز  میگن" خ" .آون وقت این داستان ماجراهای این مردمه وقتی میخوان با شهرهای دیگه تجارت کنن و..."

عروسک  وسط حرف مجری می پرد و میگوید(باخنده):ینی چه جوری حرف میزنن؟! وبلند میخندد.

مجری با ناراحتی می گوید: یعنی مثلا میگن :سلام روختون به زیر!حالتون چطوره؟روخگاربه کامه؟

عروسک بلند بلند میخندد و نمیگذارد مجری حرفش را ادامه بدهد. مجری عصبانی می شود و میگوید: اینکه نشد آخه! من می خوام این قصه رو برای بچه ها بخونم !میخوایم در موردش باهم حرف بزنیم ،میخوایم چیز یاد بگیریم! تو چرا اینقدر شلوغ بازی میکنی؟!"

عروسک میگوید: ببخشید ببخشید!بخون بخون گوش میکنم!"

مجری شروع میکند:

"به نام خدا

یکی بود یکی نبود .

در روخگاران قدیم ،مردی باغی خیبا وبچه هایی خرنگ داشت..."

عروسک وچند نفر از بچه ها هم مدام به حرفهای مجری می خندند.مجری ناراحت می شود ،کتاب را گوشه ای میگذارد و میگوید:من دیگه اصلا براتون نمی خونم"

اما مجری  که خیلی ناراحت است می رود گوشه ای می نشیند و تنها شروع میکند به خواندن کتاب. بقیه بچه ها که می خواهند قصه را بشنوند،عذر خواهی میکنند و با اصرار از مجری می خواهند کتاب را بخواند. عروسک هم ساکت نگاهش میکند . یکدفعه مجری  سرش را از کتاب بلند میکند ومی گوید :

"بچه ها اصلا بیاید یه مسابقه با هم بذاریم! بیاید مثل مردم این شهر حرف بزنیم ،ببینیم کی بهتر می تونه اداشونو در بیاره؟ (مجری رو به بچه ها می گوید) حالا هر کی دوس داره تو مسابقه شرکت کنه دستشو ببره بالا"

مجری یکی از بچه ها را صدا میزند و او می آید و همه سعی میکنند  این جمله را بگویند  :"سلام.  روز بخیر. ، اوضاع و احوال خوبه ؟"

بچه ها موقع حرف زدن و وقت  جابجایی  "ز"  و "خ"   اشتباه می کنند و همین موضوع  باعث خنده می شوند.(مجری بازی و مسابقه را تمام میکند و بلاخره دوباره خواندن کتاب برای بچه ها را شروع میکند.)

.اما باز  تا مجری کتاب را بدست میگیرد،عروسک دوباره شروع میکند با لحن طنز و ریتمیک خواندن و خند یدن

" را خ گلهای کاغذیِییییی دره شاهپرکهای سبخخخخخخخ/شهرکِ آن طرففففف/ آبببببب "

مجری کمی سرش را پایین می اندازد و با خود فکر می کند و بعد به عروسک می گوید:

"خوب حالا تو کتابو بخون"

بعد کتاب را روی پای عروسک می گذارد. عروسک هم سرش را زیر می اندازد و شروع به خواندن کتاب میکند اما دیگر نمیخندد. مجری می پرسد:"پس چی شد؟"

عروسک که سخت مشغول خواندن است جوابی نمیدهد. مجری  دوباره می پرسد "پس چی شد ؟ چرا دیگه نمیخندی؟"

عروسک میگوید:"خنده نداره آخه! تو این شهر همه مردم مثل هم حرف میزنن! اصلا تو این قصه  اینطور حرف زدن برای همه خیلی خیلی عادیه !خوب من چرا باید بهشون بخندم؟! حالا یه کم صبر کن تا من آخر قصه رو بخونم آقای مجری!"

مجری کتاب را از روی پای عروسک بر میدارد و می گوید: " ای بابا! همه بچه ها منتظرن که بقیه قصه رو بشنون ! ببین پسر جان  این کتابم مثل یه شهره ،مثل یه روستا مثل یه خانواده . هر کی تو شهر خودش با یه لحن و یه زبون و یه لهجه ای حرف میزنه که ممکنه توی یه شهر یا خانواده دیگه عجیب باشه ،اما این دلیل نمیشه که ما همدیگه رو مسخره کنیم مگه نه؟"

عروسک همانطور که سرش را زیر انداخته است ،تایید میکند و مجری ادامه می دهد:

" بچه ها مسخره کردن خیلی کار بدیه ! چقدر بده؟  چرا بجای اینکه با هم دوست باشیم ،باهم کتاب بخونیم ،با هم بخندیم ، لهجه همدیگه رو مسخره کنیم ؟یا لباس پوشین و غذا خوردن همدیگه رو؟ چرا بجای دوست داشتن همدیگه به هم بدی میکنیم؟  (در حالیکه بغض کرده میگوید)آخه هر کدوم ما با بقیه کلی فرق د اریم .یکی قدش بلنده یکی کوتاه ،یکی تیره پوسته یکی روشن،یکی مال شمال یکی مال جنوب. دلیل نمیشه که همه مثل هم لباس بپوشیم وحرف بزنیم وغذا بخوریم .مگه نه؟!حالا میاین باهم دوست باشیم وقصه مونو بخونیم؟"

همه بچه ها یکصدا میگویند:" بله "

و مجری هم دوباره می ایستد و اونطرفه آب بود ! مردم این شهرک موقع حرف زدن بجای ز  میگفتن" خ" .آون وقت این داستان شروع میکند به خواندن قصه:

" یکی بود ،یکی نبود .یه شهری بود که ماجراهای این مردمه وقتی میخوان با شهرهای دیگه تجارت کنن و..."  

ارسال نظر