برنامه قصه نقاشی قسمت دوازدهم با حکایت تورا درحج دیدم

کد تولیدات موسسه: 174

تاریخ: سه شنبه بيست و ششم تير ماه 1397

در این برنامه نقاشی کعبه توسط استاد صبوری آموزش داده می شود


سالها پیش، مردی به نام عبدالله بن مبارک، یک سال به حج می رفت و یک سال بـه جهاد. این عادت پنجاه ساله او بود. یک سال کـه نـوبت حج او بـود، پانصد دینار برداشت و نزد شتربانی در کوفه رفت تا برای سفر حج، شترانی را خریداری کند. در راه زن علویهای را دید که از میان زیالهها، مرغابی مرده ای پیدا کرده و مشغول کندن پرهای مرغابی و مرتب کردن آنها بود. عبدالله کنجکاو شد تا بداند، این زن چرا چنین میکند. جلو رفت و پرسید: «چه کار می کنی؟»

زن علویه که از بیان راز خود شرم داشت، پاسخ داد: «ای بنده خدا! از کاری که به

تو مربوط نیست، سؤال نکن.»

عبدالله از این جواب قدری رنجید؛ اما با اصرار از زن علویه خواست تا دلیل کار خود را بیان کند. زن علویه گفت: «ای بنده خدا! مرا وادار کردی تا رازم را برای تو فاش کنم. من زنى علویه ام و چهار دختر ینیم دارم. پدر آنها به تازگی مرده است و الان روز چهارمی است که ما چیزی نخورده ایم. دیگر خوردن مردار بر ما حلال گشته است. من این مرغابی مرده را برداشتم تا آماده کنم و برای دخترانم بیرم که بخورند.» عبدالله که درماندگی زن علویه را دید، با خود گفت: «وای بر تو! آیا تو در برابـر

این زن بیچاره مسؤول نیستی؟۱ آن گاه تمام پانصد دیناری را که داشت، به زن علویه داد و از خرید شتریا ای سفر حج منصرف گردید او به خانه برگشت و حج آن سال را به خاطر کمک به آن زن علویه از دست داد مدتی بعد، زمان برگشت جا جاجان فر رسید برخی از دو سنان و
همسایگان عبدالله نیز آن سال به حج رفته بودند. عبدالله، به استقبال هر کدام از آنها که رفت، می گفت: «حجتان قبول باشد.» آنها نیز به او می گفتند: «خدا حج تو را هم قبول

فرماید. ما تو را در گوشه گوشه مراسم حج می دیدیم.» عبدالله با خود گفت: «من که به حج نرفته بودم؛ پس چگونه آنها می گویند تو را در مراسم حج دیده ایم؟»

مدتی در همین فکرها بود تا این که شبی رسول خدا را در خواب دید. پیامبر به وی فرمود: «ای عبدالله! تعجب نکن. تو به فریاد یکی از فرزندان پریشان و درمانده من رسیدی. برای همین من از خدا خواستم تا فرشته ای به شکل تو بیافریند که تا روز قیامت هر سال به جای تو حج به جا آورد. حال اگر می خواهی حج کن و نمی خواهی نکن»

ارسال نظر