برنامه قصه نقاشی قسمت چهل و نهم با حکایت شکایت از شوهر

کد تولیدات موسسه: 211

تاریخ: جمعه بيست و چهارم اسفند ماه 1397

در این برنامه نقاشی یک زن ناراحت توسط استاد صبوری آموزش داده می شود

شكایت از شوهر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

على علیه السلام در زمان خلافت خود كار رسیدگى به شكایات را شخصا به عهده مى گرفت و به كس دیگر واگذار نمى كرد. روزهاى بسیار گرم كه معمولاً مردم ، نیمروز در خانه هاى خود استراحت مى كردند او در بیرون دارالاماره در سایه دیوار مى نشست كه اگر احیانا كسى شكایتى داشته باشد بدون واسطه و مانع شكایت خود را تسلیم كند. گاهى در كوچه ها و خیابانها راه مى افتاد، تجسس مى كرد و اوضاع عمومى را از نزدیك تحت نظر مى گرفت .

یكى از روزهاى بسیار گرم ، خسته و عرق كرده به مقر حكومت مراجعت كرد، زنى را جلو در ایستاده دید، همینكه چشم زن به على افتاد جلو آمد و گفت شكایتى دارم :

شوهرم به من ظلم كرده ، مرا از خانه بیرون نموده ، به علاوه مرا تهدید به كتك كرده و اگر به خانه بروم مرا كتك خواهد زد. اكنون به دادخواهى نزد تو آمده ام .

((بنده خدا! الا ن هوا خیلى گرم است . صبر كن عصر هوا قدرى بهتر بشود. خودم به خواست خدا با تو خواهم آمد و ترتیبى به كار تو خواهم داد)).

اگر توقف من در بیرون خانه طول بكشد، بیم آن است كه خشم او افزون گردد و بیشتر مرا اذیت كند.

على لحظه اى سر را پایین انداخت ، سپس سر را بلند كرد در حالى كه با خود زمزمه مى كرد و مى گفت :((نه به خدا قسم ! نباید رسیدگى به دادخواهى مظلوم را تاءخیر انداخت ، حق مظلوم را حتما باید از ظالم گرفت و رعب ظالم را باید از دل مظلوم بیرون كرد تا به كمال شهامت و ترس و بیم در مقابل ظالم بایستد و حق خود را مطالبه كند))(165).

((بگو ببینم خانه شما كجاست ؟))

فلان جاست .

((برویم )).

على به اتفاق آن زن به در خانه شان رفت ، پشت در ایستاد و به آواز بلند فریاد كرد:((اهل خانه ! سَلامٌ عَلَیْكُمْ)).

جوانى بیرون آمد كه شوهر همین زن بود. جوان على را نشناخت ، دید پیرمردى كه در حدود شصت سال دارد، به اتفاق زنش آمده است . فهمید كه زنش این مرد را براى حمایت و شفاعت با خود آورده است ، اما حرفى نزد. على علیه السلام فرمود:((این بانو كه زن تو است از تو شكایت دارد، مى گوید: تو به او ظلم و او را از خانه بیرون كرده اى . به علاوه تهدید به كتك نموده اى من آمده ام به تو بگویم از خدا بترس و با زن خود نیكى و مهربانى كن )).

به تو چه مربوط كه من با زنم خوب رفتار كرده ام یا بد! بلى من او را تهدید به كتك كرده ام ، اما حالا كه رفته تو را آورده و تو از جانب او حرف مى زنى او را زنده زنده آتش خواهم زد.

على از گستاخى جوان برآشفت ، دست به قبضه شمشیر برد و از غلاف بیرون كشید، آنگاه گفت :((من تو را اندرز مى دهم و امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، تو این طور جواب مرا مى دهى ، صریحا مى گویى من این زن را خواهم سوزاند، خیال كرده اى دنیا این قدر بى حساب است )).

فریاد على كه بلند شد مردم عابر از گوشه و كنار جمع شدند، هركس كه مى آمد در مقابل على تعظیمى مى كرد و مى گفت :((اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمیَرالْمُؤْمِنینَ!))

جوان مغرور، تازه متوجه شد با چه كسى روبرو است ، خود را باخت و به التماس افتاد. یا امیرالمؤمنین مرا ببخش ، به خطاى خود اعتراف مى كنم . از این ساعت قول مى دهم مطیع و فرمانبردار زنم باشم ، هرچه فرمان دهد اطاعت كنم .

على رو كرد به آن زن و فرمود:((اكنون برو به خانه خود، اما تو هم مواظب باش كه طورى رفتار نكنى كه او را به این چنین اعمالى وادار كنى !))(166).

بحارالانوار، ج 9 (چاپ تبریز) ص 598

ارسال نظر