برنامه قصه نقاشی قسمت پنجاهم با حکایت سه عابد

کد تولیدات موسسه: 212

تاریخ: شنبه< بيست و پنجم اسفند ماه 1397

در این برنامه نقاشی مردی کنار در غار توسط استاد صبوری آموزش داده می شود

داستان اصحاب رقیم‏

در آیه كهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقیمِ كانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛

آیا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقیم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.

در این كه اصحاب رقیم كیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفته‏اند: رقیم كوهى است كه غار اصحاب كهف در آن جا است، بعضى گفته‏اند: رقیم نام قریه‏اى بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است كه قصه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كرده‏اند و یا در موزه شاهان نهاده‏اند، و به عقیده بعضى رقیم نام كتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است‏ كه داستانش چنین مى‏باشد.

در كتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در كوه ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید كه حتى روزنه‏اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن‏ها بر اثر تاریكى، همدیگر را نمى‏دیدند.

آن‏ها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یكى از آن‏ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این كه اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این‏جا محبوس شده‏ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولى گفت: خدایا! مى‏دانى كه من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن كار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنه‏اى به داخل غار پیدا شد.

دومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجیر كردم، تا هر روز نیم درهم به هركدام از آن‏ها بدهم، پس از پایان كار، مزد آن‏ها را دادم، یكى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده‏ام، سوگند به خدا كمتر از یك درهم نمى‏گیرم، نیم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نیم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب كردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم این كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این كار را از من مى‏دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تكان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آن‏ها همدیگر را مى‏دیدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند.

سومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن‏ها بردم، ترسیدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شیرین بیدار كنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از این رو همان جا صبر كردم تا آن‏ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى‏دانى كه این كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

وقتى كه دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تكان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آن‏ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛

كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى‏یابد.

 قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

 


 

 

 

ارسال نظر