برنامه قصه نقاشی قسمت هفتم با حکایت مرد نیکو کار ناشناس

کد تولیدات موسسه: 59

تاریخ: سه شنبه بيست و دوم خرداد ماه 1397

دراین برنامه نقاشی یک زن ناراحت توسط استاد صبوری آموزش داده می شود


مرد ناشناس
زن بیچاره ، مشك آب را به دوش كشیده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت . مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشید. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم دیدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمین گذاشت و از زن پرسید:((خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى كنى ، چطور شده كه بى كس مانده اى ؟)).
شوهرم سرباز بود. على بن ابیطالب او را به یكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال .
مرد ناشناس بیش از این حرفى نزد. سر را به زیر انداخت و خداحافظى كرد و رفت ، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هایش بیرون نمى رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبیلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یكسره به طرف خانه دیروزى رفت و در زد.
كیستى ؟
((همان بنده خداى دیروزى هستم كه مشك آب را آوردم ، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام )).
خدازتوراضى شودوبین ما و على بن ابیطالب هم خدا خودش حكم كند!
((در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت :((دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم ، اگر اجازه بدهى ، خمیر كردن و پختن نان ، یا نگهدارى اطفال را من به عهده بگیرم )).
بسیار خوب ! ولى من بهتر مى توانم خمیر كنم و نان بپزم ، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .
زن رفت دنبال خمیر كردن . مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانید. به دهان هركدام كه لقمه اى مى گذاشت مى گفت :((فرزندم ! على بن ابیطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهى كرده است )).
خمیر آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشید و چهره خویش را نزدیك آتش آورد و با خود مى گفت :((حرارت آتش را بچش ، این است كیفر آن كس كه در كار یتیمان و بیوه زنان كوتاهى مى كند)).
در همین حال بود كه زنى از همسایگان به آن خانه سر كشید و مرد ناشناس ‍ را شناخت ، به زن صاحب خانه گفت :((واى به حالت ! این مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى ؟! این امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است )).
زن بیچاره جلو آمد و گفت :((اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من ، من از تو معذرت مى خواهم .))
((نه ، من از تو معذرت مى خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم ))
بحارالانوار، ج 7 (باب 103) ص 597

 

 

ارسال نظر