داستانک های مناسب برای شروع کلاس در مقطع متوسطه دوم

کد قصه و داستان: 51

تاریخ: پنج شنبه بيست و نهم فروردين ماه 1398

این حکایات که برگرفته از آثار خانم عرفان نظر آهاری است حکایت های مناسبی برای مقطع متوسطه دوم خصوصا برای دختران جهت شروع کلاس می باشد که ما در پایان هر حکایت سوالی نیز از این حکایت مطرح کرده ایم که مبلغین و مربیان می توانند در اول کلاس مطرح کرده و از دانش آموزان بپرسند سپس کلاس را آغاز نمایند.

روی ماه و لای ستاره ها
یک نفر دنبال خدا می گشت. شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می کشد. پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت، ابر ها را کنار می زد، چادر شب آسمان را می تکاند، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو...
او می گفت :" خدا حتما یک جایی همین جاهاست." و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی. نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.
از آسمان دست کشید، از جستجوی آن آبی بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد. زمین پهناور بود و عمیق. پس جا داشت که خدا را درون خود پیدا کند.
زمین را کند، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر...
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود.
نه پایین و نه بالا، نه زمین و نه آسمان. خدا را پیدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود. دریاها و دشت ها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را. زیر تک تک همه ریگ ها را. لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را. اما خبری نبود، از خدا خبری نبود...
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستجو.
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت. شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است. هنوز مانده است، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است. سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.
نسیم دور او گشت و گفت :" اینجا مانده است، این جا که نامش توئی." و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید. نسیم دریچه کوچک را گشود، راه ورود تنها همین بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود ، همین جاست *...
سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمین. هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه، هم لای ستاره ها و هم روی ماه...
 1. * این قسمت داستان برگرفته از چه آیه ای است؟

دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت:" من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید."
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:" نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی."
خدا گفت:" اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی."
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
2. این حکایت شما را یاد چه حدیثی از تواضع می اندازد؟
شیطان مسئول فاصله هاست
گفت:" كسی‌ دوستم‌ ندارد. می‌دانی‌ چقدر سخت‌ است، این‌ كه‌ كسی‌ دوستت‌ نداشته‌ باشد؟ تو برای‌ دوست‌ داشتن‌ بود كه‌ جهان‌ را ساختی. حتی‌ تو هم‌ بدون‌ دوست‌ داشتن...!"
خدا اما هیچ‌ نگفت.
گفت:" به‌ پاهایم‌ نگاه‌ كن! ببین‌ چقدر چندش‌آور است. چشم‌ها را آزار می‌دهم. دنیا را كثیف‌ می كنم. آدم‌هایت‌ از من‌ می‌ترسند. مرا می‌كُشند برای‌ این‌ كه‌ زشتم. زشتی‌ جرم‌ من‌ است."
خدا هیچ‌ نگفت.
ادامه داد :" این‌ دنیا فقط‌ مال‌ قشنگ‌هاست. مال‌ گل‌ها و پروانه‌ها. مال‌ قاصدک‌ها. مال‌ من‌ نیست."
خدا گفت: " چرا، مال‌ تو هم‌ هست."
خدا گفت:" دوست‌ داشتنِ‌ یک‌ گُل، دوست‌ داشتنِ‌ یک‌ پروانه‌ یا قاصدک‌ كار چندان‌ سختی‌ نیست. اما دوست‌ داشتن‌ یک‌ سوسک، دوست‌ داشتن‌ «تو» كاری‌ دشوار است. دوست‌ داشتن، كاری ا‌ست‌ آموختنی؛ و همه، رنج‌ آموختن‌ را نمی‌برند.
ببخش، كسی‌ را كه‌ تو را دوست‌ ندارد، زیرا كه‌ هنوز مؤ‌من‌ نیست، زیرا كه‌ هنوز دوست‌ داشتن‌ را نیاموخته، او ابتدای‌ راه‌ است. مؤ‌من‌ دوست‌ دارد. همه‌ را دوست‌ دارد. زیرا همه‌ از من‌ است. و من‌ زیبایم. من‌ زیبایی‌ام، چشم‌های‌ مؤ‌من‌ جز زیبایی نمی‌بیند. زشتی‌ در چشم‌هاست. در این‌ دایره، هر چه‌ كه‌ هست، نیكوست.آن‌ كه‌ بین‌ آفریده‌های‌ من‌ خط‌ كشید، شیطان‌ بود. شیطان‌ مسئول‌ فاصله‌هاست. حالا، قشنگ‌ كوچكم! نزدیكتر بیا و غمگین‌ مباش. قشنگ‌ كوچک‌ نزد خدا رفت‌ و دیگر هیچ گاه‌ نیندیشید كه‌ نازیباست."
3. از منظر قرآن کریم شیطان با چه ابزاری بین انسان ها فاصله می اندازد؟

سوگند به اسب و زیتون و ماه
خداوند گفت:" سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند."
" سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند."
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند، چنان که از سنگ آتش جهید.
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نامشان را برده است.
خداوند گفت:" سوگند به انجیر و سوگند به زیتون." و زیتون و انجیر شنیدند چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد.
خداوند گفت:" سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد وسوگند به آسمان و سوگند به زمین."
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش. و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن.
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک.
و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است.
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و ماه را، آفتاب و انجیر و آسمان را...
4. در حکایت فوق به چه سوره هایی از قرآن کریم اشاره شده است؟ (3 سوره)

عكسِ‌ خدا در اشك‌ عاشق است
قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود. هر بار خدا می‌گفت:" از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست."
قطره‌ عبور كرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت:" امروز روز توست. روز دریا شدن." خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت:" از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟"
خدا گفت:" هست."

قطره‌ گفت:" پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را."
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت:" اینجا بی‌نهایت‌ است." *
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید، خدا گفت:" حالا تو بی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است."
5. *این قسمت شما را به یاد چه حدیثی می اندازد؟

سیاه کوچکم! بخوان
کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.
صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:" کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود." پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند.
خدا گفت:" عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند."
ولی کلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت:" تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. زیبایی ات را بنویس. اگر تو نباشی، آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن."
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت:" بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را."
و کلاغ خواند. این بار عاشقانه ترین آوازش را.
خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.
6. خدا در قرآن چه مسئولیتی بر دوش کلاغ گذاشت؟

(برگرفته از آثار خانم عرفان نظرآهاری)

 

ارسال نظر